- دستهبندی نشده
- انشاء پایه هفتم
- انشا پاییز
- انشاء حیاط مدرسه
- انشا روزی را که دوست دارید تکرار شود
- انشا فردی با سپری به میدان جنگ رفت
- انشا روزی در فصل بهاران
- انشا محل زندگی ما
- انشا ایران
- انشا اسمان شب
- انشا کفش
- انشا ناخن
- انشا درد دندان
- انشا شخصی خانه به کرایه گرفته بود
- انشا بار کج به منزل نمی رسد
- انشا شخصی شتری گم کرد
- انشا در مورد تصویر ذهنی
- انشا در مورد خواب
- انشاء پایه هشتم
- انشا آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید
- انشا کلاغ خواست راه رفتن کبک
- انشا صدای وزش شدید باد
- انشا صدای قار قار کلاغ
- انشا طعم بستنی یخی
- انشا بوی سیر
- انشا طعم خورشت قورمه سبزی
- انشا برداشتن یک ظرف داغ
- انشا حمل یک قالب یخ بدون دستکش
- انشا حاکمی دو گوش ناشنوا داشت
- انشا برخاست از خواب در صبح روستا
- انشا برخاست از خواب در صبح شهر
- انشا زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
- انشا اگر معلم نگارش بودید
- انشا پروانه ای هستید در تاریکی شب
- انشا قطره بارانی هستید که از ابر چکیدید
- انشا روزگاری انوشیروان
- انشا مردکی را چشم درد خاست
- انشاء پایه نهم
- انشاء پایه دهم
- پیک نوروزی سال۹۶
- انشا عمومی
- انشا پایه هفتم
- انشا پایه هشتم
انشا درباره زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
کتاب مهارت های نوشتاری پایه هشتم درس ۶ با موضوع زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
انشا با موضوع زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
در زمان های قدیم در یک گوشه ای از این دنیا شهری بود با آدم های جور با جور که در میان آنها پسرکی بازیگوش و سر به هوا بود که با حاظر جوابی و بی احترامی به بزرگ تر ها دل خیلی از آنها را رنجانده بود و بزرگان شهر از دست این پسرک زبان دراز عصبانی و خسته شده بودند .
در یکی از این روز ها پادشاه شهر برای سر کشی شهر و مردمان خود از قصر خارج شده بود و وارد شهر شد . در شهر همه مردم به کار ی مشغول بودن و اوضاع بر وقف مراد ایشان پیش می رفت که در این میان پسرکی بازیگوش را دید که کنار هر آدمی که رد می شد آن را به تمسخر می گرفت و به آن می خندید
پادشاه از دور نظاره گر رفتار زشت این پسرک بود تا این که پسرک به نزدیکی پادشاه رسید و با بی ادبی و تمسخر با پادشاه رفتار کرد و پادشاه که دیگر بسیار از بر خورد پسرک عصبانی شده بود به سربازان خود دستور داد تا پسرک را دستگیر کرده و به زندان ببرند .اما دوباره پسرک فریاد زد و با صدای بلند به پادشاه و سربازان توهین و ناسزا گفت پادشاه که چنین دید صبرش تمام شد و دستور داد تا سر از بدن این جوان بد زبان جدا کنند تا عاقبت چنین فرد بد سخن به همه ی مردم شهرشان داده شود و این چنین بود که زبان سرخ سر سبز را بر باد داد